احمدرضا هنوز یکسالش نشده بود که مریض شد. جوری شده بود که این بچه شده بود فقط پوست آ استخون.دیگه هیچی گوشت به تنی این بچه نمونده بود. شده بود عینی بچه آفریقایا.دیگه امیدشون ناامید شده بود. کم کم هرکسی این بچه را میدیدش میگفت این بچه دیگه موندنی نیست.
احمدرضا کارش به مریض خونه آ دکتر آ دوا آ سرم آ .. کشید تا یوخده بهتر شد.
آ این ماجراوای مریضی احمدرضا, همش ,هم زمان شده بود با به دنیا اومدنی علیرضا. صدیق خانوم این دوتا بچه را با هم بزرگشون کرد. با هم به غذا گرفت.نیمی دونی با چه مصیبتی صدیقه این بچه را با آبی کباب زنده کرد.جوری شده بود که صدیقه , این دوتا بچه را با هم به غذا خوردن انداخت؛ غذاشون یه جور شده بود. علیرضا را از شیر گرفت تا به غذا بگیره آ احمدرضا را از سرم گرفت تا به غذا خوردن بگیره.
نویسنده » پاک روان » ساعت 9:41 عصر روز سه شنبه 89 بهمن 12