سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مادر






درباره نویسنده
مادر
پاک روان
دارم زندگی مادر(صدیقه خانم) رو اینجا از زبان بروبچهای خودش براتون تعریف میکنم.زندگی یه حاج خانم هنرمند.یه مادر عاشق.یه عابد زاهد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
عروس آ عروسی
تولد بچه ها
غصه های احمد
مادر


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مادر

آمار بازدید
بازدید کل :24072
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

دیشب پسرعمه حسن اومده بودن خونه ی ما عید دیدنی. با فرحناز خانوم آ شهناز خانومشون.
چه زود گذشت, یکسال. با خانواده اومده بودن بازدید پارسال ما.دوست داشتن
گفتیم و گفتیم از شیرینی های گذشته. پسرعمه حسن از حاج دایی(حج اکبر=بابای صدیقه خانوم) و دایی کرمعلی, دایزه آقابی بی. دایزه ربابه, دایزه خدیجه, دایزه فاطمه, دایزه ...دختر عمه زهرا. حاج عمو که خونشون دنبالی همین مادی محله مون بود.

Wooden Fence

از چوب فروشی حاج دایی می گفتن. پسرخاله حاجی. پسرخاله مهدی. از عیدی گرفتنها و خالی کردن جیب حاج دایی. از اولین کفشی که حاج دایی براشون خریده بوده. دایزه آقا بی بی(مادر حاج اسماعیل).از عمویی به نام نجار خان.گل تقدیم شما

پسرعمه حسن از همدست شدنهاشون با حسین آقا تعریف می کردن . از ترکه خوردنهاشون از دست .....خیلی خنده‌دار

از تخته فولاد. از مصلا و ورزشگاه و قطعه هایی از تخته فولاد که حذف شد و مقبره ی بزرگانی که وسط اتوبان و خیابان افتاده و ...



نویسنده » پاک روان » ساعت 12:8 عصر روز جمعه 92 فروردین 9

علیرضا و احمدرضا توو سن آ سالی جوونیشون بودن(حدودی 15-16 ساله بودن) .
محمدباقر آ محمدعلی برا زمینهاشون احتیاج به پول داشتن , اومدن پیشی حج اسماعیل , آخه حج اسماعیل آدمی سر به سجده ای بود آ موردی اعتمادی همه , اومدن باهاش یه مشورتی کنن. ماجرا را براش تعریف کردن آ گفتن ما میخواییم بریم یتیکه از زمینهامونا بفروشیم. گفت نه . این کارو نکنیندا, به صلاحدون نیست, آخه داره زمین قیمت پیدا میکنه آ شوما این وسط به خاطری عجله ای که دارین خیلی ضرر میکنین . گفتن پس چیکار کنیم؟
گفت , غم آ غصه نداره , من خورم بدون قرض میدم. شوما برین کاردونا بکنین آ بعدش بیاین پولی منا پس بدین.
دلی محمدباقر آ محمدعلی آرووم شد. اون شب کلی رفتن به درگاهی خدا شکرگزاری......... پول رو از حج اسماعیل گرفتن آ رفتن دنبالی کاری کشت . سالی اول وقتی محصول به نتیجه رسید اومدن پیشی حج اسماعیل آ حساب آ کتاباشونا کردن آ یه درصدی هم از سودی کار دادن به حج اسماعیل به عنوانی اینکه حج آقا شوما به هرحال کمکی ما کردین آ این حقی شوماس. سالی دومم همین کارا کردن.... گذشت... تا یه دفعه ای زمین قیمت دار شد. عینی همین ماجراوا این یکی -دوساله که طلا توو یک هفته دوبرابر شد آ زمینی خیلی جاوا دوبرابر شد. محمدباقر آ داداشیشیوخده تنشون لرزید . زود راسسی پولی که قرض کرده بودن جور کردن آ یه شب با هم رفتن خونه حج اسماعیل آ با کلی تشکر آ قدر دانی پولا گذاشتن جلو حج اسماعیل آ گفتن قربونی دسددون بفرمایین اینم قرضی که ما به شوما داشتیم آوردیم پسش بدیم آ از شوما حلالیت بطلبیم.
حج اسماعیل گفت : نه .
 محمدباقر آ داداشیشون یوخده چشماشون گِرد شد آ پرسیدن : پس چرا؟
حج اسماعیل گفت : یاددونس , اون شب حرفی چی چی بود؟ حرفی فروش بود. خب منم پولا دادم آ زمینا خریدم.
محمدباقر آ داداشیش اون شب خیلی جا خوردن از کاری که حج اسماعیل باشون کرده بود. ولی خب شده بود اون کاری که نباید میشد. موش رفته بود توو پاچه حج اسماعیل آ خلاصه اون شب محمدباقر آ داداشیش با کدورت از خونه رفتن بیرون.

گذشت آ اون مسئله زمین حل نشد. گذشت آ بینی محمدباقر آ داداشیش سری یه ماجرا از یه زمین دیگه ای (خونه ای که محمدباقر تووش نشسته بود)اختلاف پیش اومد. دعوا بالا گرفت . محمدباقر با اینکه اون مسئله را با حج اسماعیل داشت ولی با این حال حج اسماعیل رو امین میدونست . اومد پیشش آ یک بار دیگه بششون اعتماد کرد, نشست آ دردادلاشا براشون کرد, آ تعریف کرد که محمدعلی(داداشیش) گفته من اون تیکه زمینی را که از خونه ی تو به من ارث رسیدس آ به نامم هست رو به تو نمیفروشم. میرم به غریبه میفروشم اما به تو نمیفروشم , حج اسماعیل بیا یه کمکی به من بکن, حج اسماعیل پرسید چی؟ محمدباقر یه پول گذاشت جلوی حج اسماعیل آ گفت حجی بیا این پول رو از من بگیر آ برو این زمین رو از محمدعلی بخر بعد بیا به نام من بکن. چون داداشیم زمینی خونه را به من نمیفروشه.
حج اسماعیل قبول کردن. آ پولا برداشتن آ رفتن فردا صبحش زمین رو از محمدعلی خریدن. محمدعلی هم این وسط یوخده زرنگ بود , گفت حجی بیا بریم توو محضر به نامت میکنم(برای اینکه مطمئن باشه که زمین به نام کسی غیر از داداشیش شدس). خلاصه, حج اسماعیل پولی رو که محمدباقر داده بود , داد به محمدعلی آ محمدعلی هم زمین رو به نام حج اسماعیل کرد. حجی هم اومدن خونه.

فرداش محمدباقر اومد پیشی حج اسماعیل آ پرسید: خریدین؟  
حجی گفتن : بله.
محمدباقر گفت : پس بیاین بریم زمین رو به نامم کنین. 

اینجا حج اسماعیل فرمودن: هان. نه  دیگه. اون زمین رو بیاین به نامم کنین ا منم بیام آ این زمین رو به نامتون کنم.

هی.................... که شد اونچه که نباید میشد. حج اسماعیل برای بار دوم نارو زد. 



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:49 عصر روز چهارشنبه 91 آذر 29

نفس که می‌کشید آرام می‌شدم. دلش که می‌گرفت گریان می‌شدم؛ آهـ که می‌کشید زار می‌زدم؛ لبخند که می‌زد ذوق می‌کردم؛ ......

گل

همیشه به دستپخت من ایراد میگرفت. ولی وقتی شفته میشد , شور میشد یا بی نمک چیزی جز لبخند از او نمی دیدم.......



نویسنده » پاک روان » ساعت 7:16 عصر روز دوشنبه 90 خرداد 2

اونسال, سالی سومی ترشیا بود.صدیق خانوم یه خمره ترشی بادمجون گذاشته بود بالا پله ها تا یه ترشی 7ساله درست کنه.سه سال بود با یه عتشی به این خمره نیگاه میکرد.....
بتول بعد از کلی التماس به حج آقاش(حج اسماعیل) دلی حج اسماعیلا به دست آورده بود آ حجی یه داری قالی براش خریده بودن تا بتول یه قالی ببافه. اون روز عصر با زهرا ریسگشون گرفت , تا داری قالیا ببرن بالا پله ها بزارن آ اونجا بیشینن آ قالی ببافن. قالیا که بردن بالا.......... نیمی دونم چی چی شد آ چیطور شد که یه گوشه ی داری قالی گرفت به خمره ترشی آ خمره قل-قل-قل خورد آ از پله ها اومد پایین. خمره چندتیکه شد آ همه ترشیا پخشی سرسرا....... وای زهرا آ بتول دیگه نی می دونستن چیکار کنن. خانومشون خونه نبود. زهرا دوید آ رفت از توو آشپزخونه یه ظرفی آب آ کهنه آورد آ همه چیزا شست, ولی بوی ترشیا همه جا را گرفته بود. بنده خدا صدیق خانوم ..... با چه عشقی ترشیا را درست کرده بود....

اون روز صدیق خانوم خیلی از دست دخترا حرس خورد.....خیلی........



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:8 عصر روز چهارشنبه 89 اسفند 11

فاطمه که بعنوانی دختر بزرگه صدیق خانوم, توو آشپزخونه , کمکی خانومش(مادرش) مشغولی پخت آپز می شد. زهرا هم با بتول یکی یه چادور دوری کمراشون می بستن آ یه جارو آ آفتابه به دستشون. حیاتی خونه را نصفش می کردن آ می روفتن. البته لابلای روفتنشون, کیشیک میدادن آ لحظه شماری می کردن تا بیبینن چه وقتی حج آقا(حج اسماعیل) خوابش بردس تا به سه سوت جیم بشن . محضی بلند شدنی خورآپفی حج آقا اینا جیم میشدن خونه آقاجونشون(حج اکبر) آ به بازی.

اگه دخترخاله شیرازیاشونم اونجا بودن که چه عشقی بود. دخترخاله بتول با زهرا همقد بود آ دخترخاله زهرا همقدی , بتول.دوبه دو مشغولی بازی توو حیات , لابلا درختای توت آ انجیر آ آلوچه آ ... اگه خاله جان نازنین (خواهر کوچیکه صدیق خانوم)هم اونجا بود , دیگه همه با هم خونه آ باغا رووسرشون میزاشتن.



نویسنده » پاک روان » ساعت 10:26 صبح روز جمعه 89 اسفند 6

حج اسماعیل تنها آدمی تحصیل کرده آ مدرک داری این فامیل بود. برا همین شده بود حسابدار آ امینی حج اکبر. حج اسماعیل یه دفتر آ دستکی داشت بیا و ببین. برای کارای حسابداریش یه دفتر داشت به عرضی حدودی یک متر. بشش میگفت دفتری مادر. که توش با یه خطی مخصوصی مینوشت. خطی که ریزی محاسبات آ داد  و ستدهای حج اکبر محفوظ بود. این دفترا فقط خودش می تونس بخونه.
خب صدیق خانومم مهمترین آرزوش برا پسراش این بود که هردوتاشون تحصیل کرده بشن.
اما....امان از دستی این دوتا شیطون. وای که وقتی علیرضا کارنامشا میاورد توو خونه آ نمرهای تکش تووش رژه میرفتن این صدیق خانوم از حرصش فقط دو دستی می زد توو صورتی خودش آ ناله میکرد که آخه من از دستی شوما دوتا بچه بی خیال چیکار کنم. به کی شکایت کنم. چقدر به شوما باید بگم بیشینین سری درسادون.

مدرسه رفتنی دخترام که برا خودش ماجرایی بود. فاطمه که تا کلاسی شیشم خوند اما مدرکشا نگرفت.  زهرام همینجور, اما مدرکی شیشمشم گرفت. بتول اما قایمکی حج آقاش یه سال بعد از شیشمشم خوند . عذرام تا کلاسی اولی راهنمایی رفت اما دیگه بعدشا اجازه ندادن مدرسه بره, ازبسکی این عذرا رفت مدرسه آ اومد آ فقط از کلاسای فنی-حرفه ایشون گفت آ اینکه میخوان براشون کلاسی آواز آ موسیقی بزارن..... خب حج اسماعیلم میدید این دختر چی چی بلبل زبون آ عاشقی کلاسی رقص آ آوازس , همینش مونده بود یه دختری رقاص آ آوازه خون پیدا کنه. خدا بِه دوورررر
حج اسماعیل از اون باباوایی مذهبی آ کار درست بود . عقایدش اصلا با نظامی اون زمونی آموزش آ پرورش سازگار نبود. بچا حج اسماعیل مسلمونی مذهبی بودن آ خدا آ پیغمبرم حکم کرده بودن دختر از سنی 9 سالگی به تکلیف میرسه آ باید راسی روو نامحرم حجاب داشته باشد, ولی اینا باید توو مدرسه جلوو روو مدیر آ معلمای مردی مدرسشون بی حجاب میگشتن. باید برای مدرکی کلاسی شیشمشون عکسی بی حجاب میگرفتن. باید ... برا همین 
دخترا را بعد از اینکه مدرکی سیکلشونا میگرفتن می فرستاد کلاسی خیاطی .سعی میکرد جبرانی مدرسه ای که نمی رفتندا براشون جوری دیگه ای بکنه. اینم از مسیبتای باباوایی مسلمونی اون دوره آ زمونه بود دیگه. این شاهی حروم زاده آ نوکرا وردساش راهی برا رشدی خانواده های مسلمون آ مذهبی نمیزاشتن. توو دوره ی پادشاهی این حروم زاده دوره دوره ی آدمایی بود که نقابشون نقابی بی حیایی و بی دینی بود آ مذهبشون فراماسونری آ مارکیسم آ ... الگوشون دلقکهای مجالس سکس خارگی بود. افکارشونا از کلامی رادیو اسرائیل آ بی بی سی الگوبرداری میکردن آ رخت آ لباسشونا از کنیزا حرومزاده ی شاهنشاه آریامهر...
خلاصه اینکه حج اسماعیل راهی جز این نداشت. که جلوی مدرسه رفتنی دخترای پای آ معصومشا بیگیره. برای پاک موندنی دختراش مجبور بود دندون روو جیگر بزاره  آ حرفی خیلیا را که به اسمی املی مسخرش میکردندا بشنوه اما برای حفظی عفتی دختراشم که شده به حرفای این آدمای بی خاصیت آ عقب افتاده ای که از هر دری برا آزارش وارد میشدن , اهمیت نده.
خدا بیامرزدد حج اسماعیل .
خدا بیامرزدد.



نویسنده » پاک روان » ساعت 2:17 عصر روز پنج شنبه 89 اسفند 5

احمدرضا آ علیرضا حالا دو تا پسری تخسی شده بودن که از صبح تا دمی غروب که باباشون بیاد خونه توو حیات به بازی آ شیطونی بودن. فاطمه هم که حالا آباجی دار شده بود , از یه طرف مشغولی خاله بازی آ مامان بازی با آباجی زهراش بود , از یه طرفم به صدیق خانوم تو خونه داری کمک میکرد. اتاقشا تمیز میکرد. استکان نلبکیا را کمکی خانومش(صدیق خانوم) میشست. ...
فاطمه دختر اولی حج اسماعیل بود آ اولین نوه ی عمه آقا بی بی (مادر حج اسماعیل) برا همین یه جورایی عزیزدوردونه ی عمه خانوم بود.

عمه آقا بی بی اکثراً شنبه ها با بخچه حمومشون میومدن خونه صدیق خانوم تا اگه صدیق خانومم میاد تا با همدیگه برن حموم.فاطمه آ زهرا تا عمه آقا بی بی را با بخچه حمومشون میدیدن کلی ذوق میکردن که امروز با عمه آقا بی بی میریم حموم.کلی التماس به خانومشون (مامانشون) میکردن تا صدیق خانوم کاراشا ردیف کنه آ بخچه حمومشونم ببندد آ بزارد کناری بخچه عمه خانوم.

برا بستنی بخچ حموم باید یه عالمه چیز جور میکرد:

-حله آ پاخشک کن , توو یه بخچه.
-لیف آ صابون آ کیسه حموم آ سفیدآب آ سنگی پا آ گلی سر شور آ صدر آ گلی ختم آ حنا آ .... می زاشت توو یه بخچه دیگه .
-رخت آ لباسی تمیزم توو یه بخچه دیگه .
 آ همه اینا را با هم توو بخچه حموم می پیچید .

بخچه حموما را میزاشتن لبی پلا دمی دری خونه تا شاگری حمومی بیاد ببرد براشون.  



نویسنده » پاک روان » ساعت 2:6 عصر روز جمعه 89 بهمن 22

احمدرضا هنوز یکسالش نشده بود که مریض شد. جوری شده بود که این بچه شده بود فقط پوست آ استخون.دیگه هیچی گوشت به تنی این بچه نمونده بود. شده بود عینی بچه آفریقایا.دیگه امیدشون ناامید شده بود. کم کم هرکسی این بچه را میدیدش میگفت این بچه دیگه موندنی نیست.
احمدرضا کارش به مریض خونه آ دکتر آ دوا آ سرم آ .. کشید تا یوخده بهتر شد.
آ این ماجراوای مریضی احمدرضا, همش ,هم زمان شده بود با به دنیا اومدنی علیرضا. صدیق خانوم این دوتا بچه را با هم بزرگشون کرد. با هم به غذا گرفت.نیمی دونی با چه مصیبتی صدیقه این بچه را با آبی کباب زنده کرد.جوری شده بود که صدیقه , این دوتا بچه را با هم به غذا خوردن انداخت؛ غذاشون یه جور شده بود. علیرضا را از شیر گرفت تا به غذا بگیره آ احمدرضا را از سرم گرفت تا به غذا خوردن بگیره.



نویسنده » پاک روان » ساعت 9:41 عصر روز سه شنبه 89 بهمن 12

بسم الله النور

سلام علی ال یاسین.



نویسنده » پاک روان » ساعت 11:44 عصر روز چهارشنبه 89 دی 29