سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عروس آ عروسی - مادر






درباره نویسنده
عروس آ عروسی - مادر
پاک روان
دارم زندگی مادر(صدیقه خانم) رو اینجا از زبان بروبچهای خودش براتون تعریف میکنم.زندگی یه حاج خانم هنرمند.یه مادر عاشق.یه عابد زاهد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
عروس آ عروسی
تولد بچه ها
غصه های احمد
مادر


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
عروس آ عروسی - مادر

آمار بازدید
بازدید کل :23015
بازدید امروز : 1
 RSS 

   

صدیقه همیشه توو یه خانواده ی گرم آ صمیمی آ توو ناز آ نعمت بزرگ شده بود. ولی حالا .... از همون روزای اول ازدواجش انگار تلخی بود که به سرآ رووش میبارید.

 همون روزای اول ازدواجش فهمید به به ....  پدر عزیزتر از جانش چه دسته گلی به آب داده. بابا از همون روحانی که صیغه ی عقد ازدواج صدیقه را با اسماعیل جاری کرده بود خواسته بود تا باهاش برن خونه ی حج کریم. آخه بابا با حج کریم قرار گذاشته بود تا به جای تموم اون همه بدهی که بالا آورده بود دختر جوونش رو به عقد حج اکبر در بیاره.
آره ............ آره بابا ازدواج مجدد کرده بود آ با یه دختربچه ی جوون آ نجیب ازدواج کرده بود. ازدواجی که کینه های سرد و تلخی رو بینی اون آ دختر آ پسراش . بین خواهر آ برادرهای صدیقه با خانواده ی جدید حج اکبر برپا کرده بود.
صدیقه این وسط نیمیدونس وقتی میره پیشی مامانش ، بیشینه اونجا پا دردادلای مامانش گریه کنه یا بیشینن باهم از زخما دلشون برا هم بگند آ باهم آه بکشن. ولی مامان هیچ وقت اهل ناله کردن نبود. صدیقه وقتی میدید مامان جلو مردوم چی چی خونسردس آ سرسنگین آ نیمیزارد کسی احساس کنه دلش شکسته، کم کم یاد گرفت باید توو زندگی محکم بود. هروقت میرفت دیدن مامان ، مامان فقط سعی میکرد به دختر نازنازیش چطور زندگی کردن رو یاد بده. آ از اون وقت آ فرصتی کم حداکثر استفاده را بکنه.  صدیقه کم کم یاد میگرفت ....... یاد میگرفت که خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. باید یه تصمیمی اساسی برا زندگیش بیگیره. باید تصمیم بیگیره آ تا آخری عمرش روو پا خودش زندگیشا بسازد. تا اینجاشا خیلی گند زدن توو سرنوشتش ولی از این به بعد باید توو زندگی راهی پیشرفتا طی کنه. آاگه راهی برا پیشرفتش نیست, خودش اون راه را بسازه آ پیشرفت کنه.

آره صدیقه با خدای خودش پیمان بست آ دستشا گذاشت روو زانو آ یا علی را گفت......

 

.یاعلی



نویسنده » پاک روان » ساعت 10:57 صبح روز جمعه 89 بهمن 1

حج اکبر، از چوب فروشا بزرگ آ به نامی اصفهان بود. کارگاههای بزرگ چوب فروشی آ زمین آ زمینداری آ...... خلاصه مایه داری بود برای خودش. شوهرخواهرش به همون جوانی رحمت خدا رفت آ اونم آباجیا آ پسرشا آورد پیش خودش.حج اکبر ,محمد اسماعیل رو آورد توو کار ، آ کردش حسابداری خودش, یه جورایی نفری دومی این بارگاهش کرد, آخه محمداسماعیل پسری درس خونده آ باسوادی بود.. دوره ی حسابداری دیده بود. از حسابداری آ امودمالی آ ... سر در میاورد. محمداسماعیل حالا شده بود حج اسماعیل .

 پسر خواهر بزرگ شد آ کم کم بفکری ازدواج افتاد.

آباجی کلی خوشحال شده بود که قرارس عروسدار بشه آ یوخدم دلنگرون که چه عروسی بیاد توو زندگیشون.
کسی نفهمید چیطور شد آ چی چی  به چی چی شد آ حج اکبر چه حساب آ کتابی کرد که یه هو ...........آره . یه هو صدیقه -دختری کوچولو آ عزیز بابا. فرشته نازنینی که فقط 9 ساله شده بودا از وسطی حیاط آ لبی حوض کشیدنش تو سالن آ یه لباسی سفید به تنش کردن آ به سرش میله ی فری مو گذاشتن آ موااشا زیری سشوواری آتیشی گرفتن تا صدیقه بشه عروس عمه . صدیقه که از این بازیا چیزی نمی فهمید. از اینکه چرا لباسی سفید آ خوشگلی تنش کردن آ گفتن باید بشینی کنار حج اسماعیل(همون پسر خواهر - در واقع پسر عمه ی صدیقه) هرچی گفت نه من از پسر عمه اسماعیل می ترسم.آخه همیشه عصبانیس ، گفتن هیس هیس بابا ناراحت میشه ها.حالا دیگه حج اکبر برای اینکه دخترش خوشبخت بشد خیلی کارا برای صدیقه جونش کرد. 5شبانه روز برای صدیقه آ اسماعیل مراسمی جشن آ پایکوبی برگزار کرد.
مراسمی که شبی اولش مهمونای مخصوصی از  علما وا بزرگونی مسجدی داشت. علمایی مثلی حج آقا رحیم ارباب. (بزرگی که مزارشون توی گلزار شهدای اصفهان) آ 4 شبی بعدی بزن آ بکوبی رقاصه های برهنه ی اون روزگار. این مراسم عجیب آ غریب به مناسبت ازدواج عروس آ دومادی که با هم 30 سال اختلاف سنی داشتن برگزار میشد. این وسط دوماد مشغولی مهمون آ مهمونداری خودش بود آ عروسی 9 ساله ی بی زبون ما شبها تنهایی دور از مامان آ بابا بود . دلش پری غم آ غصه ی دوری از  مامان آ بابا آ داداش آ آباجیا .... دیگه باید با عمه آ پسر عمه زندگی میکرد. عمه سعی میکرد بهش مهربونی کنه.
 عمه خانوم خیلی خوشحال بود آخه حالا دیگه تونسته بود دختری بزرگ داداش را عروسی خودش کنه آ از آخر آ عاقبتی پسرش توی دستگاه داداش مطمعن شده.

حاج محمداسماعیل یه عروسی برپا کرد؛ بیا و ببین. 5 شبانه روز مهمونی . شب و روز اول همه چی خیلی سرسنگین آ رسمی برگزارشد ولی کم کم شد ساز و تنبک آ مطرب و میمون بازی آ بزن آ بکوب... همه تووی این هفته مشغولی مهمون آ مهمونداری بودن. صدیقه هم به بازی . شب که دخترای فک و فامیل آ مادراشون میرفتن مردا هنوز توو حیاط مشغولی مطرب آ مطرب بازی بودن. صدیقه که هنوز میمونی رو که میگفتن مطربا آورده بودنا ندیده بود، متکای خوابش رو برداشت آ آروم رفت بالا پشت بوم تا متکاشا بزاره لبی چینه  آ همونجا دراز بکشد آ سرک بکشد تا بتونه میمونا بیبیند. میمونی بامزه ای بود . داشت نگاه میکرد که یک دفعه یکی از پشت سر از کمر گرفتش آ روو هوا بلندش کرد. وقتی با وحشت برگشت ، دید حج اسماعیل بلندش کردس آ با لحنی مهربونی میگد :بیا اینطرف خطرناکس.



نویسنده » پاک روان » ساعت 12:5 صبح روز پنج شنبه 89 دی 30