صدیقه خانم باردار شده بود. توو وجودش شیرینی حضوری یه طفلی معصوم آپاکی را احساس میکرد. طفلی که بزرگترای فامیل میگفتن حتماً پسر میشد. این پسری دومش بود آ بچه ی سومش. فاطمه حالا دیگه از آب آ گل دراومده بود؛ ولی احمدرضا تازه یه بچه 10 -11 ماهه بود آتازه چاردست وپا افتاده بود آ فاطمه یه دختر بچه ی شیرین زبون شده بود .
از همون روزی که حج اسماعیل گفت میخواد اسمی این پسرش را بزاره علیرضا چهره ی صدیق خانم غمزده شده بود آ توو هم رفته بود. دلش رضایت نمی داد پسرش که از همین حالا توی قلبش کلی جا واز کرده بود را عینی شاگردی حج اکبر جای علیرضا به مسخره صدا بزنن-اّرضا-
دستی خودش نبود. قیافش افسرده بود آ ساکت. همه فهمیده بودن از یه چیزی نارحتس که این روزا به جای اینکه قیافه ش شاد باشد آ خوشحال - تووهمس آ ناراحت . عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ حاج خانوم(مادری خودش) آ دختر عموها یه روز نیشستن کنارش آ از این گفتن که روحیه یه مادر، افکارش آ ... چقدر روو بچه تاثیر داره. خیلی بشش نصیحت کردن آ از این گفتن که سعی کنه زیارت امامزاده بره آ قرآن بوخوند آ ... تا کم کم تونسن صدیقه را به حرف دربیارن .
بالاخره فهمیدن دلیلی اینهمه غم آ غصه ی توو دلی صدیق خانوم سری عاقبتی اسم آ رسمی بچشس.حاج خانوم(مادر خودش) آ عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ بقیه بزرگترای فامیل بش قول دادن آ مطمعنش کردن که نمی زارن کسی کمتر از علی آقا به این گل پسرش بگه.
چشمای صدیقه غرقی اشکی شادی شده بود، نوری وجودی این طفلی معصومش تمام وجودشا گرفته بود. یه دستی آروم روی شیکمش کشید آ به علی آقا خوش آمد گفت.
صدیقه خانوم تا سری علی آقاش حامله بود ، از عمه خانوم خواهش کرد تا براش معلم سرخونه بیگیرن تا قرآن یاد بگیره. سوره یاسین آ واقعه آ انعام آ جمعه آ ... را تا سری علی آقا(علیرضا) حامله بود یاد گرفت.