حج اکبر، از چوب فروشا بزرگ آ به نامی اصفهان بود. کارگاههای بزرگ چوب فروشی آ زمین آ زمینداری آ...... خلاصه مایه داری بود برای خودش. شوهرخواهرش به همون جوانی رحمت خدا رفت آ اونم آباجیا آ پسرشا آورد پیش خودش.حج اکبر ,محمد اسماعیل رو آورد توو کار ، آ کردش حسابداری خودش, یه جورایی نفری دومی این بارگاهش کرد, آخه محمداسماعیل پسری درس خونده آ باسوادی بود.. دوره ی حسابداری دیده بود. از حسابداری آ امودمالی آ ... سر در میاورد. محمداسماعیل حالا شده بود حج اسماعیل . پسر خواهر بزرگ شد آ کم کم بفکری ازدواج افتاد. آباجی کلی خوشحال شده بود که قرارس عروسدار بشه آ یوخدم دلنگرون که چه عروسی بیاد توو زندگیشون. حاج محمداسماعیل یه عروسی برپا کرد؛ بیا و ببین. 5 شبانه روز مهمونی . شب و روز اول همه چی خیلی سرسنگین آ رسمی برگزارشد ولی کم کم شد ساز و تنبک آ مطرب و میمون بازی آ بزن آ بکوب... همه تووی این هفته مشغولی مهمون آ مهمونداری بودن. صدیقه هم به بازی . شب که دخترای فک و فامیل آ مادراشون میرفتن مردا هنوز توو حیاط مشغولی مطرب آ مطرب بازی بودن. صدیقه که هنوز میمونی رو که میگفتن مطربا آورده بودنا ندیده بود، متکای خوابش رو برداشت آ آروم رفت بالا پشت بوم تا متکاشا بزاره لبی چینه آ همونجا دراز بکشد آ سرک بکشد تا بتونه میمونا بیبیند. میمونی بامزه ای بود . داشت نگاه میکرد که یک دفعه یکی از پشت سر از کمر گرفتش آ روو هوا بلندش کرد. وقتی با وحشت برگشت ، دید حج اسماعیل بلندش کردس آ با لحنی مهربونی میگد :بیا اینطرف خطرناکس.
کسی نفهمید چیطور شد آ چی چی به چی چی شد آ حج اکبر چه حساب آ کتابی کرد که یه هو ...........آره . یه هو صدیقه -دختری کوچولو آ عزیز بابا. فرشته نازنینی که فقط 9 ساله شده بودا از وسطی حیاط آ لبی حوض کشیدنش تو سالن آ یه لباسی سفید به تنش کردن آ به سرش میله ی فری مو گذاشتن آ موااشا زیری سشوواری آتیشی گرفتن تا صدیقه بشه عروس عمه . صدیقه که از این بازیا چیزی نمی فهمید. از اینکه چرا لباسی سفید آ خوشگلی تنش کردن آ گفتن باید بشینی کنار حج اسماعیل(همون پسر خواهر - در واقع پسر عمه ی صدیقه) هرچی گفت نه من از پسر عمه اسماعیل می ترسم.آخه همیشه عصبانیس ، گفتن هیس هیس بابا ناراحت میشه ها.حالا دیگه حج اکبر برای اینکه دخترش خوشبخت بشد خیلی کارا برای صدیقه جونش کرد. 5شبانه روز برای صدیقه آ اسماعیل مراسمی جشن آ پایکوبی برگزار کرد.
مراسمی که شبی اولش مهمونای مخصوصی از علما وا بزرگونی مسجدی داشت. علمایی مثلی حج آقا رحیم ارباب. (بزرگی که مزارشون توی گلزار شهدای اصفهان) آ 4 شبی بعدی بزن آ بکوبی رقاصه های برهنه ی اون روزگار. این مراسم عجیب آ غریب به مناسبت ازدواج عروس آ دومادی که با هم 30 سال اختلاف سنی داشتن برگزار میشد. این وسط دوماد مشغولی مهمون آ مهمونداری خودش بود آ عروسی 9 ساله ی بی زبون ما شبها تنهایی دور از مامان آ بابا بود . دلش پری غم آ غصه ی دوری از مامان آ بابا آ داداش آ آباجیا .... دیگه باید با عمه آ پسر عمه زندگی میکرد. عمه سعی میکرد بهش مهربونی کنه.
عمه خانوم خیلی خوشحال بود آخه حالا دیگه تونسته بود دختری بزرگ داداش را عروسی خودش کنه آ از آخر آ عاقبتی پسرش توی دستگاه داداش مطمعن شده.