زمستون بود. صدیق خانوم باردار بود آ عمه حبیب(دختر عمه حبیب که بچه ها بهش میگفتن عمه حبیب) روزا میومد خونشون توو کارا کمکش میکرد. آخه صدیق خانوم پابه ماه بود ...
دمی غروب بود. حبیب خانوم پاشد , چادورشا سرش کرد آ گفت: دختر دای , دارم میرما. دیگه کاری با من نداری؟ صدیق خانم گفت : نه دختر عمه . دستت درد نکنه. نه کاری ندارم. بفرماین. خدا خیرد بده. حبیب خانوم رفت آ صدیق خانوم بنده خدا کم کم دردی سختی گرفتش. دردی زایمان بود.نیمیدونس تنهایی چیکار کنه.آخه حج خانوم(مادرش) هم نبود, رفته بود شیراز یه سری به اون یکی دخترش بزنه. احمدرضا آ علیرضا را فرستاد برن زود حبیب خانوما خبر کنن تا بره دنبالی قابله.عمه حبیب یه چادر سرش کرده بود آ با دوو خودشا رسونده بود. هوا سرد بود, صدیق خانوما خوابونده بودن کناری کرسی. بنده خدا از درد به خودش میپیچید که حبیب خانوم رسید. یه خنده ای کرد به صدیق خانوم آ گفت دختر دای مگه من از شوما نپرسیدم کاری ندار؟ گفتی نه؟ پس دوباره که صدام کردی؟! صدیق خانوم بنده خدا نیمی دونست از درد چیکار کنه. گفت دختردای تورو خدا . شوخیا بزار کنار برو دنبالی قابله. توو این فاصله , عمه ربابه آ عمه فاطمه آ عمه آقا بی بی هم خبرشون کرده بودن , اومده بودن.
قابله آوردن آ صدیق خانوم همونجا توو خونه زایمان کرد, سحر شده بود که عذرا به دنیا اومد . یه دختری ناز آ توپول مپلی. سفید برفی عینی عروسک.بچه را قونداقش کردن . وای چی چی این بچه خوردنی بود. قندی عسل. دلی حج آقاش براش غش رفته بود. وقتی بچه را دادن دستش تا توو گوشش اذان بگه. بچه را گرفت آ به حج خانومایی که دوری اتاق نیشسته بودن گفت :
بوگو ماشالله.