فاطمه مدرسه می رفت آ زهرام یه دخترچی خانوم آ یه بلبل زبونی شده بود برا خودش. که,بتول شبی عیدی قربونی سالی 35 به دنیا اومد. حج اسماعیل وقتی دخترشا توو بغل گرفت, با یه عشقی توو گوشش اذون گفت آ اسمی بچه را بتول گذاشت . انگاری بچه اولش بود. بچه ی سفید آ ظریف-مریفی بود. وای از دستی این دوتا پسر که خونه را روو سرشون میزاشتن. حالا بازم خبس از حج اسماعیل حساب میبردن. وگرنه صدیق خانم بنده خدا نیمیتونس از دستی این دوتا وروجک نفسی راحت بکشه. اینا فقط از حج اسماعیل حساب میبردن. حج اسماعیل بنده خدا هیچ وقت دست رو بچه هاش بلند نکردا. ولی همون اخمش برا هفت پشتی این بچا بس بود.
نمونش اینکه :
یه روز این علی آقا که یه جا , یه گوشه ای , یه آتیشی سوزونده بود آ کلی مادرشا حرس داده بود, موردی اخم آ تخمی حج آقاش قرار گرفت.
حج اسماعیل تا از شیطونی علیرضا خبردار شد, یه دادی زد آ علیرضا را صداش کرد.
علیرضا از ترسش با دوو رفت پشتی خانومش(مامانش) قایم شد.
حج اسماعیلم با همون اخم سنگینی خودش دوباره صداش کرد.
علیرضام عینی بچه مظلوما , با تنی لرزون اومد جلو .
حج اسماعیل یه دادی سرش کشید آگفت :تُموندا (شلوارتا) دربیار. زود.
صدیق خانوم با تعجب یه نیگاه به حج اسماعیل کرد آ پرسید چرا؟؟؟
حج اسماعیل با همون لحنی تندی خودش جواب داد. دِ خب الآنس که از ترسش خودشا خیس کنه!!!
صدیق خانوم خندش گرفته بود . علیرضام بنده خدا نیمی دونست بخنده یاا عینی بچه های پشیمون آ تنبیه شده همونجور سر به زیر وایسه.؟!؟........