سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تولد بچه ها - مادر






درباره نویسنده
تولد بچه ها - مادر
پاک روان
دارم زندگی مادر(صدیقه خانم) رو اینجا از زبان بروبچهای خودش براتون تعریف میکنم.زندگی یه حاج خانم هنرمند.یه مادر عاشق.یه عابد زاهد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
عروس آ عروسی
تولد بچه ها
غصه های احمد
مادر


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
تولد بچه ها - مادر

آمار بازدید
بازدید کل :24080
بازدید امروز : 13
 RSS 

   

زمستون بود. صدیق خانوم باردار بود آ عمه حبیب(دختر عمه حبیب که بچه ها بهش میگفتن عمه حبیب) روزا میومد خونشون توو کارا کمکش میکرد. آخه صدیق خانوم پابه ماه بود ...
دمی غروب بود. حبیب خانوم پاشد , چادورشا سرش کرد آ گفت: دختر دای , دارم میرما. دیگه کاری با من نداری؟ صدیق خانم گفت : نه دختر عمه . دستت درد نکنه. نه کاری ندارم. بفرماین. خدا خیرد بده. حبیب خانوم رفت آ صدیق خانوم بنده خدا کم کم دردی سختی گرفتش. دردی زایمان بود.نیمیدونس تنهایی چیکار کنه.آخه حج خانوم(مادرش) هم نبود, رفته بود شیراز یه سری به اون یکی دخترش بزنه. احمدرضا آ علیرضا را فرستاد برن زود حبیب خانوما خبر کنن تا بره دنبالی قابله.
عمه حبیب یه چادر سرش کرده بود آ با دوو خودشا رسونده بود. هوا سرد بود, صدیق خانوما خوابونده بودن کناری کرسی. بنده خدا از درد به خودش میپیچید که حبیب خانوم رسید. یه خنده ای کرد به صدیق خانوم آ گفت دختر دای مگه من از شوما نپرسیدم کاری ندار؟ گفتی نه؟ پس دوباره که صدام کردی؟! صدیق خانوم بنده خدا نیمی دونست از درد چیکار کنه. گفت دختردای تورو خدا . شوخیا بزار کنار برو دنبالی قابله. توو این فاصله , عمه ربابه آ عمه فاطمه آ عمه آقا بی بی هم خبرشون کرده بودن , اومده بودن.  
قابله آوردن آ صدیق خانوم همونجا توو خونه زایمان کرد, سحر شده بود که عذرا به دنیا اومد . یه دختری ناز آ توپول مپلی. سفید برفی عینی عروسک.بچه را قونداقش کردن . 
وای چی چی این بچه خوردنی بود. قندی عسل. دلی حج آقاش براش غش رفته بود. وقتی بچه را دادن دستش تا توو گوشش اذان بگه. بچه را گرفت آ به حج خانومایی که دوری اتاق نیشسته بودن گفت : 

بوگو ماشالله.



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:1 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 28

 

فاطمه مدرسه می رفت آ زهرام یه دخترچی خانوم آ یه بلبل زبونی شده بود برا خودش. که,بتول شبی عیدی قربونی سالی 35 به دنیا اومد. حج اسماعیل وقتی دخترشا توو بغل گرفت, با یه عشقی توو گوشش اذون گفت آ اسمی بچه را بتول گذاشت . انگاری بچه اولش بود. بچه ی سفید آ ظریف-مریفی بود. وای از دستی این دوتا پسر که خونه را روو سرشون میزاشتن. حالا بازم خبس از حج اسماعیل حساب میبردن. وگرنه صدیق خانم بنده خدا نیمیتونس از دستی این دوتا وروجک نفسی راحت بکشه. اینا فقط از حج اسماعیل حساب میبردن. حج اسماعیل بنده خدا هیچ وقت دست رو بچه هاش بلند نکردا. ولی همون اخمش برا هفت پشتی این بچا بس بود. 

 

نمونه تنبیه کردنا حج اسماعیل...


نویسنده » پاک روان » ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 89 بهمن 25

یکی دو سال بعد از علی آقاش بود که زهرا را باردار شد. حالا دیگه علیرضا آ احمدرضا دوتا پسری تخس آ شیطونی بودن که صدیقه هرآن باید حواسش به اینا جمع می کرد. این دوتا پسر عینی دوتاپسری دوقلو برا صدیقه زحمت داشتن.این یکی دوسال به صدیق خانم خیلی سخت گذشت.

 

حج اسماعیل داشت زمینی را که کناری خونه ی حج اکبر خریده بود می ساخت. آخه دیگه کم کم داشت ایالوار می شد. یه خونه با باغ آ بری درست آ حسابی . این وسط مجبور شد خونه ای را که توش نشسته بودند را بفروشه آ خالی کنه.. آ تا خونه جدیدش آماده بشه توو خونه ی تهی بن بستی پشتی خونه حج اکبراینا بیشینه.

 

تمومی این جابه جا شدنا توو زمانی حاملگی صدیق خانوم بود. صدیقه بنده خدا با چه سختی هم بچه داری داشت , هم شوور داری آ هم باید مواظبی این بچه باشد که توو راه داشت.. زهرا توو همین خونه ی آخری بن بست بدنیا اومد. زهرا که به دنیا اومد, فاطمه عینی عروسک میگرفدش به بغل آ سرش به عروسک بازی گرم میشد. این دومین دختری صدیق خانوم بود. زهرا یه دختری ناز آ نازک-نارنجی بود.



نویسنده » پاک روان » ساعت 2:40 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 14

صدیقه خانم باردار شده بود. توو وجودش شیرینی حضوری یه طفلی معصوم آپاکی را احساس میکرد. طفلی که بزرگترای فامیل میگفتن حتماً پسر میشد. این پسری دومش بود آ بچه ی سومش. فاطمه حالا دیگه از آب آ گل دراومده بود؛ ولی احمدرضا تازه یه بچه 10 -11 ماهه بود آتازه چاردست وپا افتاده بود آ فاطمه  یه دختر بچه ی شیرین زبون شده بود .  
از همون روزی که حج اسماعیل گفت میخواد اسمی این پسرش را بزاره علیرضا چهره ی صدیق خانم غمزده شده بود آ توو هم رفته بود. دلش رضایت نمی داد پسرش که از همین حالا توی قلبش کلی جا واز کرده بود را عینی شاگردی حج اکبر  جای علیرضا به مسخره صدا بزنن-اّرضا-
دستی خودش نبود. قیافش افسرده بود آ ساکت. همه فهمیده بودن از یه چیزی نارحتس که این روزا به جای اینکه قیافه ش  شاد باشد آ خوشحال - تووهمس آ ناراحت . عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ حاج خانوم(مادری خودش) آ دختر عموها یه روز نیشستن کنارش آ از این گفتن که روحیه یه مادر، افکارش آ ... چقدر روو بچه تاثیر داره. خیلی بشش نصیحت کردن آ  از این گفتن که سعی کنه زیارت امامزاده بره آ قرآن بوخوند آ ... تا کم کم تونسن صدیقه را به حرف دربیارن . 
بالاخره فهمیدن دلیلی اینهمه غم آ غصه ی توو دلی صدیق خانوم سری عاقبتی اسم آ رسمی بچشس.حاج خانوم(مادر خودش) آ عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ بقیه بزرگترای فامیل بش قول دادن آ مطمعنش کردن که نمی زارن کسی کمتر از علی آقا به این گل پسرش بگه.
چشمای صدیقه غرقی اشکی شادی شده بود، نوری وجودی این طفلی معصومش تمام وجودشا گرفته بود. یه دستی آروم روی شیکمش کشید آ به علی آقا خوش آمد گفت.
صدیقه خانوم تا سری علی آقاش حامله بود ، از عمه خانوم خواهش کرد تا براش معلم سرخونه بیگیرن تا قرآن یاد بگیره. سوره یاسین آ واقعه آ انعام آ جمعه آ ... را تا سری علی آقا(علیرضا) حامله بود یاد گرفت. 



نویسنده » پاک روان » ساعت 9:9 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 7

فاطمه اسمی اولین فرزندی صدیق خانم آحج اسماعیل بود. فاطمه دختر شیرینی بود که شبی عیدی فطر به دنیا اومد. اون شب همه نگرانی سلامتی صدیقه آ بچه ش بودن. صدای بچه که توو اتاق پیچید،حج اسماعیل از خوشحالی توو پوستی خودش نمی گنجید. دخترش رو بغل کرد تا توو گوشش اذون بگه، اسم اولین بچه خودش رو فاطمه گذاشت . البته اولین باری که رفت دیدنی خانمش براش یه دستبندی طلا کادوو برد تا بهش نشون بده که دوستش داره.  
صدیق خانم بچه دومش رو دوسال بعد به نام احمدرضا به دنیا آورد. صدیقه کم کم برای خودش خانمی شده بود. آشپزی آ خونه داری آ ... حج اسماعیلم کم کم به فکری خرید خونه ی بزرگتری افتاده بود. صدیقه هم سعی می کرد خودشا به اموری خونه مشغول کنه. به بچه داری. احمدرضا و فاطمه بعضی وقتا باهم به گریه میوفتادن  اون وقت دیگه کاری از دستش بر نیمیومد. عمه خانم -مادر حج اسماعیل- همیشه کمکش بود. ولی بازم گه گاهی حسابی خسته میشد .خونه شون دیوار به دیواری حج اکبر بود ولی خب یادش داده بودن که دیگه بزرگ شدس آ باید بمونه سری خونه آ زندگی خودش آ روزگارشا با خونه داری بگذرونه. صدیقه با دختر عمه هاش اسباب گلسازی را جور کرده بود آ روزا که حجی خونه نبود با دختر عمه ها مشغولی گلسازی میشدن. این کارای هنری دلگرمش میکرد که داره یه کاری مفید انجام میده. گلسازی رو خیلی دوست داشت.



نویسنده » پاک روان » ساعت 12:56 عصر روز سه شنبه 89 بهمن 5