اونسال, سالی سومی ترشیا بود.صدیق خانوم یه خمره ترشی بادمجون گذاشته بود بالا پله ها تا یه ترشی 7ساله درست کنه.سه سال بود با یه عتشی به این خمره نیگاه میکرد.....
بتول بعد از کلی التماس به حج آقاش(حج اسماعیل) دلی حج اسماعیلا به دست آورده بود آ حجی یه داری قالی براش خریده بودن تا بتول یه قالی ببافه. اون روز عصر با زهرا ریسگشون گرفت , تا داری قالیا ببرن بالا پله ها بزارن آ اونجا بیشینن آ قالی ببافن. قالیا که بردن بالا.......... نیمی دونم چی چی شد آ چیطور شد که یه گوشه ی داری قالی گرفت به خمره ترشی آ خمره قل-قل-قل خورد آ از پله ها اومد پایین. خمره چندتیکه شد آ همه ترشیا پخشی سرسرا....... وای زهرا آ بتول دیگه نی می دونستن چیکار کنن. خانومشون خونه نبود. زهرا دوید آ رفت از توو آشپزخونه یه ظرفی آب آ کهنه آورد آ همه چیزا شست, ولی بوی ترشیا همه جا را گرفته بود. بنده خدا صدیق خانوم ..... با چه عشقی ترشیا را درست کرده بود....
اون روز صدیق خانوم خیلی از دست دخترا حرس خورد.....خیلی........